دو روز پیش گفتن بیاید یجا درمورد دورانی
که فعال بودید میخوایم صحبت کنیم .
گفتم باشه و امروز رفتم .
وقتی وارد دفتر شدم دو تا از بچههای تغسیل رو دیدم.
ینی کرونا دست و بالمونو بستهها وگرنه از بغلشون پایین نمیومدم.
صبح از روزای قبل سنگین تر بیدار شدم .
همش تو فکرم و کارای عقب افتادم داره زیادتر میشه .
گفتم حالا ک خانواده نیستن میرم بیمارستلن فعالیت میکنم .
تهش یا آبجی رو میفرستم شمال
یا میام خونه پیشش ولی ماسک و اینا ...
سخته . خیلی سخت . چون مادر بزرگمم تنهاست و این هفته
کلا خونهی اوشون بودیم و ب بیمارستان و دکتر و داروخانه و
اینا ختم شد . بچههای دیگهداش بهش سر نمیزنن .
پدرگرامیهم که شمال تشریف دارن .
بیرون هم که نمیتونن برن(با پیشینه اینکه مادربزرگم اصلا
نمیتونن یجا بشینن و قبل کرونا کم میشد خونه پیداش کرد)
اینجانب نقش ۵پسرشونو بازی میکنم .
درگیری ذهنم به شدت زیاد شد که حالا باید پیش ایشونم باشم
چطور برم بیمارستان و کمک . توان نشستن و نگاه کردن ندارم .
باید کمک برسونم و بالاخره دوره دیدم . برای آموزشم هزینه شده.
از طرفی اونایی که بیمارستان هستن گناه دارن
خیلی مظلوم و محرومن .
بیشتر بحث روحیه اشونه که از دست میرن .
غذای سرد بیمارستان .روح سرد بیمارستان .طبع سرد این بیماری .
همش آدم رو دق میده مخصوصا که هیشکی هم
نمیتونه همراهت باشه تو بیمارستان ...
تو اتاق که منتظر بودم صدام کنن برای مصاحبه و حرف زدن
محیا (یکی از رفقای تغسیل) گفت قرارگاه فلان کمک میخواد .
گفتم میخوام برم کمک ولی شرایطم اینجوریه .
یهو گفت اتفاقا غیر حضوری کمک میخوان بسیاااااار
یهو کلیییی ذوق کردم که منی که نمیتونم برم لااقل اینطوری
بشه یه حرکتی بزنم و حاام بهتر تر شد